حکایت غریبی است
دشمنی مردم را می گویم
پاییز را گفتند که خشک است و بی روح و فسرده حال
زمستان را رها کن که ماندنی نیست، بشنو زوزه ی دردناک پنجره را
بهار را دعاگو باش که خواهد رسید
بهار شد و دل بستم
باز زمزمه هاشان گوش هایم را مملو ساخت از ماندگار نبودن
که فصلی دیگر در راه است، رخت بربند که باید درگذری
حالا چه کنم که رسیده ام به پایان؟
آه ای تابستان خونگرم!
صد افسوس که این مردم، نمک گیر نمی شوند از گندم زار هایت
میدانم که عاقبت، تو را نیز به جادوی چشمانشان از من می گیرند...
موضوع مطلب :